صبرش تمام شد...
دوستی داشتم با دلی بزرگ، قلبی مهربان، روحی پاک.
عجب صبری داشت! چه تحملی داشت! از این زندگی... از این دنیا...
چه بغضهایی که در گلو نگاه نداشته بود! چه اشکهایی که در خود فرو نریخته بود!
همیشه می گفتمش: عجب صبری داری، کاش من هم ذره ای از صبر تو داشتم.
تا اینکه یک روز دیدمش، گفتم فلانی چه خبر؟
دیدم سر بر شانه هایم گذاشتو های های گریه کرد...
گفت: دگر طاقتم تمام شد. دلم از آدم ها خیلی گرفته...