یادت هست مادر
اسم قاشق را گذاشتی قطار....هواپیما....کشتی تا یک لقمه بیشتر بخورم!
یادت هست مادر؟
شدی خلبان، ملوان، لوکوموتیوران....، میگفتی بخور تا بزرگ بشی...
و من عادت کردم که هر چیزی را بدون اینکه دوست داشته باشم قورت بدهم
حتی بغض های نترکیده ام را......
آنچه باقیست فقط خوبیهاست
یك نفر در دل شب، یك نفر در دل خاك،
یك نفر همدم خوشبختی هاست
یك نفر همسفر سختی هاست،
چشم تا باز كنیم
عمرمان می گذرد، ما همه رهگذریم؛
آنچه باقیست فقط خوبیهاست ...
خداوندا(کورش کبیر)
خداوندا! دستهایم خالی است و دلم غرق در آرزوها - یا به قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان یا دلم را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن
قرآن ! من شرمنده توام (دکتر شریعتی)
قرآن ! من شرمنده توام
اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند " چه کس مرده است؟ "
چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا تو را برای مردگان ما نازل کرده است .
قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام.
یکی ذوق می کند که تو را بر روی برنج نوشته، یکی ذوق میکند که تو را فرش کرده، یکی ذوق می کند که تو را با طلا نوشته، یکی به خود می بالد که تو را در کوچک ترین قطعه ممکن منتشر کرده و …
آیا واقعا خدا تو را فرستاده تا موزه سازی کنیم؟
قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و تو را می شنوند، آن چنان به پای تو می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند.. اگر چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد می زنند ”احسنت …!” گویی مسابقه نفس است …
قرآن! من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای، حفظ کردن تو با شماره صفحه، خواندن تو آز آخر به اول، یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که تو را حفظ کرده اند، حفظ کنی، تا این چنین تو را اسباب مسابقات هوش نکنند.
خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو.
آنان که وقتی تو را می خوانند چنان حظ می کنند، گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است. آنچه ما با قرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم.
داستانی زیبا
ابوسعید را گفتند : كسى را مى شناسیم كه مقام او آن چنان است كه بر روى آب راه مى رود.
شیخ گفت : كار دشوارى نیست ؛ پرندگانى نیز باشند كه بر روى آب پا مى نهند و راه مى روند.
گفتند : فلان كس در هوا مى پرد. گفت : مگسى نیز در هوا بپرد.
گفتند : فلان كس در یك لحظه ، از شهرى به شهرى مى رود.
گفت : شیطان نیز در یك دم ، از شرق عالم به مغرب آن مى رود.
این چنین چیزها ، چندان مهم و قیمتى نیست.
مرد آن باشد كه در میان خلق نشیند و برخیزد و بخسبد و با مردم داد و ستد كند و با آنان در آمیزد و یك لحظه از خداى غافل نباشد.
صبرش تمام شد...
دوستی داشتم با دلی بزرگ، قلبی مهربان، روحی پاک.
عجب صبری داشت! چه تحملی داشت! از این زندگی... از این دنیا...
چه بغضهایی که در گلو نگاه نداشته بود! چه اشکهایی که در خود فرو نریخته بود!
همیشه می گفتمش: عجب صبری داری، کاش من هم ذره ای از صبر تو داشتم.
تا اینکه یک روز دیدمش، گفتم فلانی چه خبر؟
دیدم سر بر شانه هایم گذاشتو های های گریه کرد...
گفت: دگر طاقتم تمام شد. دلم از آدم ها خیلی گرفته...